بـشنو این نـی چــون شکایت مــیکنـد
از جـــــدایـی هــا حکایت میـــــکنـد
کز نـیـستان تا مــرا بـبریده انــــــــــــد
در نفــــــــیرم مـرد و زن نـالیـده انـــد
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست بیاید بیاید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سر گشته شما درچه هوایید؟
گر صورت بی صورت معشوق ببیند
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار از این خانه بر این بام بر آیید
آن خانه لطیف است نشانهش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بمنایید
یکدسته گُل کو، اگر آن باغ بدیدیت ؟
یک گوهر جان کو، اگر از بحر خدایید؟
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
******
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
غوغای روحانی نگر، سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر ، مستان سلامت میکنند
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت میکنند
آن مرد آبی را بگو مستان سلامت میکنند
و آن میر ساقی را بگو مستان سلامت میکنند
و آن عمر باقی را بگو مستان سلامت میکنند
و آن میر غوغا را بگو مستان سلامت میکنند
و آن شور و سودا را بگو مستان سلامت میکنند
ای مه ز رخسارت خل، مستان سلامت میکنند
وی راحت و آرام دل مستان سلامت میکنند
ای جان جان وای جان جان مستان سلامت میکنند
ای تو چنین و صد چنان مستان سلامت میکنند
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جدایـــــــــــیها حکایت میکند
کز نیستان تــــــــــا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نـــــــالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتــــــــــــیاق
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیــــــــــــاق
هرکسی کو دورماند از اصل خویش
باز جوید روزگـــــار وصل خویش
من به هر جمعیــــــــــــتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحـــــالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یــــــــار من
از درون من نجست اســــــــرار من
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستـــور نیست
آتشست این بانگ نای و نـــــیست باد
هر که این آتش ندارد نیســـــــــت باد
آتش عشقست کاندر نی فتـــــــــــــــاد
جوشش عشـــــــــقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکــــــــــه از یاری برید
پردههـــــــااش پــردههای مــا دریـــد
همچو نــــی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمــــساز و مشتاقی کی دید
نی حدیـــــــــــث راه پر خون میکند
قصههای عــــــــــشق مجنون میکند
محرم این هــــوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم مـــــــــــــــا روزها بیگاه شد
روزها با ســــــــــــوزها همراه شد
روزها گر رفت گـــو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبـــــش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیـــر شد
در نیابد حال پخته هیچ خـــــــــــــام
پس سخن کوتاه باید والســــــــــلام
بند بگسل باش آزاد ای پســــــــــر
چند باشی بند سیم و بنــــــــــد زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای